عمل جدی نبود. اما آن شب، توی راه اتاق عمل، روی ویلچر، خیلی به آرزوهایم فکر کردم. راه کوتاه بود. اما من .. خیلی فکر کردم. در همان چند دقیقه، قدر چند ساعت فکر کردم. نه فقط به آرزوهایم، به خیلی مسائل دیگر هم فکر کردم. به گندی که به زندگی ام زده بودم. به آرزوهایی که به هیچ کدام شان نرسیده بودم. به بندگی که برای خدا نکرده بودم. وضعیتم خوب نبود. نمیترسیدم. فقط حسرت میخوردم. چیزی وجود نداشت که بعد از من بشود نماد من ... انگار از فراموش شدن میترسیدم. آن لحظات استغفار نمیکردم. روی تخت دراز کشیده بودم و یکی یکی لامپهای راهرو از مقابل چشمانم میگذشتند. کوچک ترین امیدی به بهشت نداشتم. اما به خدا، پر از امید بودم. نه در مبحث زنده ماندن یا مردن. در بحث حساب و کتاب. نمیدانم چرا ... آن لحظات اگر چه پر از حسرت بودم، اگر چه از نکردهها و کردههایم پشیمان بودم، اما ... امیدوار بودم. به مهربانی اش. بی حساب و کتاب امیدوار بودم.
ساخت یک هدست واقعیت مجازی ۸K برای ناسا/بیتوته بازدید : 230
چهارشنبه 6 اسفند 1398 زمان : 20:26