دو هفته است که درگیر یکی از غزلهای سعدی ام. هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است، عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است؛ نه هر آن چشم که بیند سیاه است و سپید، یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است؛ هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز، گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پر است. و الخ ...
از همه بیشتر هم درگیر آن تکهی کآفت پروانه پر است، بودم. وقتی خواندمش یاد آن بیتی افتادم که میگفت: پروانه صفت چشم به او دوخته بودم، وقتی که خبر دار شدم سوخته بودم...
خلاصه که آقای قاضی ما اصلا نفهمیدیم چی شد. ما اصلا نفهمیده بودیم داریم به آتیش نزدیک میشیم. اصلا نمیدونستیم اون چیزی که جلومونه آتیشه. به خاطر همین یه درصدم ما رو ترس ِ پرِمون نبود. خوشگل بود، ما هم رفتیم نگاش کنیم. بعد آقای قاضی یهو به خودمون اومدیم دیدیم پر و بالی نمونده برامون. ما اصلا اهل این حرفا نبودیم. به خدا که من سرگشته هم از اهل سلامت بودم، آقای قاضی. مثل همهی خلافکارای غیر حرفه ایِ عالم، که نمیدونن تو یه لحظهای چه فعل و انفعالاتی توی ِ وجودشون رخ داده که خلاف رو مرتکب شدن، منم نمیدونم چی شد که این طور شد. من اصلا نفهمیدم کی پرم گیر کرد به پر ِ آتیشش. من اصلا نفهیمدم کِی سوخت ... اون لحظهای که از هوا افتادم رو زمین ، تازه دوزاریم افتاد آقای قاضی. توضیح بیشتری هم ندارم که بدم. همین آقای قاضی. حالا شما هر حکمیمیخوای بده. آتیش که از پر بگذره چه یک وجب چه صد وجب. ولی کجای عالم دیدی یه پروانه که پرش بسوزه، باز پر دربیاره؟ آقای قاضی ما خودمون دو واحد جونور شناسی پاس کردیم. حالا درسته سیزده و نیم شدیم ولی قسمت پروانه ش رو خوب یاد گرفتیم. ممکن نیست آقای قاضی. ممکن نیست. آقای قاضی کلا یه اصلی رو بگم بهتون، برای حکمایی که بعد از حکم من میکنید. عاشقان را نتوان گفت که باز آی از عشق، آقای قاضی !