loading...

ایّــام

دیروز در توییتر یک جمله خواندم که وادارم کرد به ایستادن، صبر کردن، فکر کردن. آن جمله این بود: " ... وانمود به فلسفی بودن رنجی که کشیده‌‌‌ای همواره تسکین دهنده ا...

بازدید : 248
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 2:32
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ایّــام

دیروز در توییتر یک جمله خواندم که وادارم کرد به ایستادن، صبر کردن، فکر کردن. آن جمله این بود:

" ... وانمود به فلسفی بودن رنجی که کشیده‌‌‌ای همواره تسکین دهنده است‌. "

مدتی بود به این مسئله فکر می‌کردم. به این‌ که وارد گرداب فلسفه بافی شده ام. برای رنج‌هایی که می‌کشم. برای دردهایی که می‌کشم. برای آن حجم از آزردگی خاطرهایی که به خودم تحمیل کرده ام. حتی .. حتی .. برای تنبلی‌هایی که کرده ام. خوشحالم از آن وبلاگ بازی‌های شلوغ دست کشیده ام و در این گوشه‌ی خلوت می‌توانم سر راست و بی گوشه کنایه بگویم من تنبلی کرده ام. به هر گوشه از زندگی ام که نگاه می‌کنم می‌بینم همه جا تنبلی کرده ام. پیش از این‌ها آن‌ها را تنبلی نمی‌دانستم. احساس می‌کردم این‌ها نتیجه‌ی بی انگیزگی‌های من است. نمی‌گویم انگیزه بی تاثیر است. اما من بارها و بارها تجربه کرده ام کارهایی که در ابتدایشان بی انگیزه بوده ام و در اواسطشان تازه انگیزه پیدا کرده ام. این مدت احساس می‌کردم اگر باز هم پاش بیفتد می‌توانم از صبح تا شب را بدوم. چون تجربه اش را داشته ام ... آن روزها، همه انرژی مرا تحسین می‌کردند. یادم می‌آید خانم شین می‌گفت روحیه‌ی جهادی یعنی روحیه‌ی تو. که یک تنه می‌دوی و کار بقیه را هم تک نفری انجام می‌دهی ...

من اما نادانسته، به مرور تبدیل به یک آدم تنبل شده ام‌.

حالا پاش افتاده ... من اما می‌بینم قوت حرکت ندارم. امید حرکت ندارم. جان حرکت ندارم ... تنبل شده ام.

کارهایم را یکی یکی پشت گوش می‌اندازم. نمی‌گویم کارهای سخت و انرژی بر. حتی کارهای ساده. سه روز است که قصد دارم ناخن‌هایم را کوتاه کنم. اما آخر شب که خسته به رخت خواب می‌آیم و روز را مرور می‌کنم می‌بینم باز ناخن‌هایم را کوتاه نکرده ام. در حالی که روزهایم آنقدر سنگین و پرمشغله نشده اند که نتوانم پانزده دقیقه هم به خودم اختصاص دهم.

فلسفه بافیِ رنج خیلی مرا اذیت کرده. چند سال است به آن مشغولم ... حاصلش این نبود که با همان فلسفه به جنگ ِ رنج روم و زندگی ام را با همه‌ی رنج‌هایش، آرام و با نشاط بگذرانم. نتیجه‌ی آن فلسفی بافی‌ها غمگین و غمگین تر شدن من بود ... نمی‌دانم، شاید اگر پیش یک مشاور بروم نشانه‌هایی از افسردگی در من باشد.

باید درمان کنم خودم را. باید دست بکشم از این فلسفه‌ها ... هر آدمی‌غمگین می‌شود. هر آدمی‌در زندگی با رنج‌های مختلفی مواجه می‌شود. هر آدمی‌در برهه‌های مختلف زندگی اش به نا امیدی و پوچی می‌رسد.

اما اگر بماند ... اگر متوقف شود ... اگر بنشیند ... می‌پوسد ... در رنج می‌پوسد ... در غم می‌پوسد ... در پوچی می‌پوسد ...

باید خودم را نجات دهم.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 20
  • بازدید کننده امروز : 11
  • باردید دیروز : 20
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 86
  • بازدید ماه : 94
  • بازدید سال : 312
  • بازدید کلی : 7860
  • کدهای اختصاصی