loading...

ایّــام

سال آخر دبیرستان بود. هیچ چیز جذابی توی مدرسه وجود نداشت الا زنگ‌های تفریح که تمامش به بسکتبال بازی کردن با کوثر می‌گذشت. تنها کسانی که به حذف زنگ ورزش در پیش د...

بازدید : 310
چهارشنبه 20 اسفند 1398 زمان : 1:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ایّــام

سال آخر دبیرستان بود. هیچ چیز جذابی توی مدرسه وجود نداشت الا زنگ‌های تفریح که تمامش به بسکتبال بازی کردن با کوثر می‌گذشت. تنها کسانی که به حذف زنگ ورزش در پیش دانشگاهی اعتراض کرده بودند من و کوثر بودیم. مشاور هم بهمان گفت شما دو تا اصلا متوجه نیستید کنکور یعنی چی. تصمیم گرفتیم زنگ‌های تفریح و زنگ‌های نهار - نماز را بسکتبال بازی کنیم. بعد‌ها زنگ نمازش کنسل شد چون پنجره‌های نماز خانه رو به حیاط باز می‌شدند و صدا داخل می‌رفت. ولی زنگ نهار، تماما به بازی می‌گذشت. خیلی وقت‌ها من و کوثر تنها. گاهی سه چهار نفر دیگر از بچه‌ها هم می‌آمدند. یک بار زنگ نهار در حین بازی، از اتاق پژوهش صدایم زدند. نرفتم. آن معلم خسته ام کرده بود بس که صدایم می‌کرد. دیگر وقتی صدایم می‌زد نمی‌رفتم. چند دقیقه بعدش دوباره پیجم کردند. این بار از اتاق سید. سید را دوست داشتم. برای همین به کوثر گفتم یه دیقه میرم سریع بر می‌گردم. رفتم، سید نبود. سارا بود که کارم داشت. و فقط برای اینکه بروم از اتاق پرورشی پیجم کرده بود. بهش گفتم سریع کارش را بگوید که می‌خواهم بازی کنم. بازی با کوثر را دوست داشتم. همیشه از او می‌باختم. خیلی قدر بود. آخرش هم رفت تربیت بدنی خواند. وقتی یک شوت کوثر را ریباند می‌کردم، انگار توی قلمچی اول شده باشم. همه‌ی انرژی ام را می‌گذاشتم که توپم را از دفاعش رد کنم. ضد حمله که می‌زد، میگ میگ وار می‌رسید به زمین من. اعجوبه‌‌‌ای بود برای خودش ...کوچکترین موفقیتی در برابر او، حس خیلی خوبی به من می‌داد. بگذریم. سارا لپ تاپ را روشن کرده بود و یک پوشه از عکس‌هایمان را باز کرده بود. گفت بشین یکی از این عکسا انتخاب کن. پرسیدم برای چی؟ گفت حالا تو انتخاب کن بعدا می‌گم بهت. اصلا حدس نزدم می‌خواهد چه کند. حوصله اش را نداشتم. ده دوازده تا عکس که رد کرد، گفتم همین یکی خوبه. ذره‌‌‌ای دقت نکرده بودم. آن ده دوازده تا را هم گذاشتم رد کند، تا شک نکند که دارم از سرم بازش می‌کنم. گفت خاک بر سر سلیقه ت. گفتم تو که میخواستی آخرش اینو بگی، میذاشتی من بازیمو کنم، خودت یکیشو انتخاب میکردی. گفت جدی به نظرت عکس خوبیه ؟ دوباره نگاهش نکردم. با اطمینان گفتم آره خیلی خوبه. یک ماه گذشت.

تولدم شد. سارا هدیه اش را که داد، وقتی باز کردم دیدم همان عکس را بزرگ چاپ کرده و قاب کرده. طی ده سال گذشته، یکی از افتضاح ترین عکس‌های زندگی ام بود.

آن عکس افتضاح را هنوز هم از قاب خارج نکرده ام. ولی قاب را هم از کارتنش خارج نکرده ام. امروز که بالاخره خانه تکانی به قسمت اتاق تکانی اش رسید، دوباره آن قاب را لای وسایلم پیدا کردم. خیلی وسایل دیگر را هم نگه داشته ام... و در دل هر وسیله ای، هزار خاطره. یک روز خوب اگر برسد، ماجرای آن روز را به سارا می‌گویم. می‌دانم دست‌هایش را روی کمرش خواهد زد، چشم‌هایش را نازک خواهد کرد و با آن صدای جیغش خواهد گفت " خیلی بیشعوری، خیلی‌ها. "

بعد برایش توضیح می‌دهم اگر آن روز مثل آدم یک عکس انتخاب می‌کردم، هیچ وقت این هدیه انقدر برایم متفاوت نمی‌شد. مثل حالا که هیچ یادم نمی‌آید این سال‌ها هدیه‌های دیگرش به من چه بوده اند...

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 20
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 74
  • بازدید ماه : 82
  • بازدید سال : 300
  • بازدید کلی : 7848
  • کدهای اختصاصی